رفقای خوب. همراهان نازنین. سالهاست منتظر این لحظه هستم که با قصهام مهمان شما شوم. چه خوب که از امروز میتوانید کتابم را از کتابفروشیهای معتبر بخرید و با هم دربارهی مرلین مونروی قصه و نیلوفر و آذر گپ بزنیم. سالهاست کاراکترهای قصهی من منتظر این لحظه هستند تا از شما بشنوند. و به جهان شما نزدیک شوند. هیچ وقت حتی توی کافههای پاریس هم این قدر بوی پاریس را حس نکرده بودم. زنها یک جوری نگاهم میکردند و من بیشتر یک جوری نگاهشان میکردم. آنها مریلین مونروی چتر قرمز وسط تهران ندیده بودند و من از بس زن شبیه آنها دیده بودم، یک جوری نگاهشان میکردم. زنهایی که یک کم قوز کرده بودند و سردشان بود و کیسههای ماکارونی و گوشت چرخکرده و آجیل چهارشنبه سوری اینقدر توی دست هایشان سنگینی میکردند که داشتند فرو میرفتند توی زمین. در پشت جلد این کتاب آمده است: زنانگی من گره عجیبی خورده به لباسهای چرکی که توی حمام تلنبار شدهاند و به دکمهی ماشین لباسشویی آبیرنگ کنار آشپزخانه که نشان میدهد در سیوهشت دقیقه لباسها را میشوید و به نگاه مضطرب من که دودو میزند به سمت دقیقهی ماشین لباسشویی که مثل روزشمار است برایم، روزشماری که سریع دارد میگذرد و من توان بلند شدن و پهن کردن لباسهای شسته شدهی دکتر و دوقلوها را ندارم و زنانگی من عجیب شبیه نوچی عسلهایی است که به کابینت چسبیده، وقتی برای بیبی معجون درست میکنم.
نویسنده : گلاره عباسی
انتشارات : نشر نیماژ